داستان عشقی


به نام خدا

سلام!

اسم من افسانه است و این  اولین وبلاگی هست که راه اندازی میکنم و میخوام اولین داستانمو  داخلش بذارم تا مطالعه کنید.

داستان های بعدی هم د روبلاگ های دیگه میذارم که آدرسشو پایین هر وبلاگ مینویسم تا اگه دوست داشتید مطالعه کنید.

                                                                  

                                                 امیدوارم خوشتون بیاد...  

 

 


یک شنبه 12 دی 1398برچسب:,

|
 

 

 

« سقوط »


جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

زمینه آشنایی:
یه روز پاییزی که تو خونه مشغول درس خوندن بودم تلفن زنگ زد، دختر داییم بود که گویا میخواست
بیاد خونمون.
نیم ساعت بعد از صدای زنگ متوجه شدم که پشت دره، وقتی درو باز کردم وچهره فاطمه رو دیدم
فهمیدم که باز نقشه ای تو سرشه، وقتی خبر جالبی داشته باشه هیجانش بیشتر میشه و اونروز هم از
همون روزهای مهیج بود.
دستمو کشید و منو کشان کشان برد داخل اتاقم و گفت:
        افسانه پایه ای یه پسری رو سرکار بذاریم؟
منم که از همه جا بی خبر بودم گفتم:
        کی هست؟
گفت:
      یکی از اقوام خانواده مامانم، چند وقت پیش توی عروسی دیدمش، نمیدونی افسانه خیلی خوش 
             تیپه!!!
 فاطمه سن زیادی نداشت که بخواد دنبال پسرا باشه، به احتمال زیاد تیپ وقیافه پسره تونسته فاطمه   را عوض کنه.
منم برای اینکه دلشو نشکنم قبول کردم که بهش زنگ بزنم.
البته قصد من آشنایی نبود فقط میخواستم از شر اصرارهای فاطمه راحت بشم به همین دلیل فقط
چندتا تک زنگ بهش زدم.
توی دلم خداخدا میکردم که جواب نده که خدا رو شکر جواب هم نداد.
فاطمه مدام از محمد صحبت میکرد از طرز راه رفتنش ، خندیدنش و...
فاطمه گرم صحبت کردن بود که مامانم صدام زد، مجبور شدم چند دقیقه ای فاطمه رو تنها بذارم.
مشغول انجام فرمایشات مامانم بودم که با صداي فاطمه خودمو سریع به اتاقم رسوندم ،اینطور که
فاطمه ذوق کرده بود متوجه شدم که محمد جواب تک زنگای ما روداده، وقتی وارد اتاقم شدم دیدم
گوشیم داره زنگ میخوره.
درست حدس زدم ، محمد بود...
جواب دادم:
        بله؟؟؟
محمد گفت:
        سلام ، شما زنگ زده بودید کاری داشتید؟
من که اصلا خودمو آماده نکرده بودم ونمی دونستم باید چی بگم با کمی مکث گفتم:
        من یه دفترچه تلفن پیدا کردم که شماره شما داخلشه می خواستم بپرسم از شماست یا نه؟؟؟
 گفت:
        نمی دونم ، اسممو داخلش ننوشته؟
گفتم:
        نه ، چیزی ننوشته!
گفت:
        من محمدم ، خوشبختم!
        میتونم اسمتونو بپرسم؟
من که فکر نمیکردم به این سرعت راه بده هاج و واج مونده بودم و فقط بال بال زدنای فاطمه رومیدیدم
که میخواست متوجه ماجرا بشه ، کاملاَ حواسم پرت شده بود که با صداي محمد به خودم اومدم.
گفت:
        الو...
            اسمتونو پرسیدم ، نمی خواین جواب بدید؟
منم که هول شده بودم با کمی مکث گفتم:
        افسانه!!!
گفت:
        خیلی خوشبختم افسانه خانم ، من بعداَ با شما تماس میگیرم!
        فعلاَ خداحافظ...
وقتی قطع کرد تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، قبلاَ با پسرای زیادی صحبت کرده بودم ولی این مورد با بقیه فرق داشت:
اول اینکه آشنا بود.
دوم اینکه اسم واقعیمو بهش گفتم.
فاطمه که تقریباَ ذوق مرگ شده بود مدام می پرسید چی گفت، تو چی گفتی؟
بعد از سین جیمای فاطمه وجواب دادن به سؤالاش فاطمه یکم آمار راجع به محمد بهم داد.
از اون روزبه بعد تماسای محمد بیشتر وبیشتر شد تا اینکه...

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

 

وابستگی:
بعد از حدود دو ماه محمد به شدت به من ابراز عشق می کرد و میگفت دوستم داره...
من که این حرفا رو حفظ بودم و می دونستم که بیشتر پسرها این حرفا رو از ته دل نمی زنن اصلاَ
حرفاشو جدی نمی گرفتم.
من هیچ حسی نسبت به محمد نداشتم و نمی تونستم این رابطه یک طرفه رو ادامه بدم ،مدام از رفتن حرف
میزدم ولی محمد با شنیدن حرفایی که بوی جدایی می داد اشکش سرازیر می شد.
من حتی محمد رو ندیده بودم که اگه قرار شد روزی از هم جدا بشیم حداقل هم دیگه روندیده باشیم ولی
من عکس محمد رو دیده بودم ، این هم از شیطنت های فاطمه بود.
فاطمه به خاطر نسبت فامیلی نزدیکتر با خانواده محمد به خانه آنها رفت و آمد داشت و در یکی از مهمانی
ها عکس محمد رو از ویترین منزلشون برداشته بود و برای من آورده بود.
طبق تعریف های فاطمه پسر خوش تیپ وقیافه ای بود و آرزوی هر دختری بود که با محمد دوست باشه
ولی من شاید بخاطر ترس یا مسایل دیگه نمی خواستم به دیدنش برم که یک شب محمد زنگ زد وگفت
قراره برای یک سفر کاری قراره بره ژاپن و خواهش میکرد که قبل از رفتنش یه قرار بذاریم.
من که میلی به دیدن محمد نداشتم بالاخره با اصرار های محمد راضی به یک دیدار شدم.

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

اولین دیدار:
بااصرار های من محمد راضی شد که محل قرار رومن تعیین کنم، منم که عاشق طبیعت بودم یه سفره خانه
سنتی را پیشنهاد کردم که در مسیر اصفهان/شهرکرد بود.
من نیم ساعت قبل از قرار در مکان حاضر شدم ، قلبم به شدت میزد ولی این یک امر طبیعی بود چون
همیشه در اولین دیدار ها این عادتو داشتم.
به محمد اعتماد کامل داشتم چون به نظر پسر معتقدی بود، تو فکر این بودم که اولین دیدارمون چجوری
میگذره که با صدای ترمز ماشین وسر خوردنش روی شن ها رشته افکارم پاره شد.
خودش بود ولی اصلا بهش نگاه نمی کردم و به کتابی که دیروز از کتاب خونه امانت گرفته بودم
زل زده بودم.
خیلی طول کشید تا بالاخره آقا از ماشینشون پیاده شدند، نسیم خنکی می وزید، بوی عطرش از دور به
مشامم می رسید و من همچنان مشغول مطالعه بودم که با صدای محمد نگاهمو از روی کتاب برداشتم.
فاطمه درست می گفت ، خیلی خوش تیپ بود ولی چیزی که بیش از همه جلب توجه می کرد دست گل
بزرگی بود که توی دستش بود...
همون گلی که دوست داشتم، رز قرمز
سلام کرد و نشست روی تخت ، منم سلام کردم.
دسته گلو روبروم گرفت و گفت:
         تقدیم با عشق...
دسته گلو گرفتم و ازش تشکر کردم.
چند دقیقه ای ساکت بود و منم به زمین چشم دوخته بودم، سنگینی نگاهشو احساس میکردم ولی
نمی تونستم بهش نگاه کنم.
محمد گفت:
        بهت نمیاد خجالتی باشی!؟
فهمیدم که خیلی ضایع رفتار کردم ، سرمو بالا آوردم وگفتم:
        نیستم!!!
نگاه نافذی داشت ، چشماش طوری بود که نمیشد بهش نگاه کرد و این اصلاَ از داخل عکس مشخص نبود
ولی من برای اینکه کم نیارم به چشماش زل زده بودم.
گفت:
        چرا باور نمی کنی؟
گفتم:
        چی رو؟
گفت:
        چرا باور نمی کنی دوستت دارم ، بخدا عاشقتم افسانه!
نمی دونستم چی بگم، دوباره سرمو پایین انداختم .
خودمم جواب سؤالشو نمی دونستم ، از وقتی که یادم میاد دختر احساساتی نبودم که زود به کسی دل ببندم
وتا وقتی کسی رو در دایره تملک خودم  ندونم بهش دل نمی بندم!
شاید عادت خوبی باشه، شایدم بد...
تقریباَ نزدیکای ظهر بود ، نهار خوردیم.
در تمام مدتی که باهاش بودم به این فکر می کردم که ما که با هم فامیلیم چرا قبلاَ همدیگه رو ندیده بودیم!؟!
بعد از نهار گوشیمو در آوردم که به آژانس زنگ بزنم ولی محمد مخالفت کرد و اصرار داشت که
خودش برسونتم، منم در مقابل اصرار های محمد کم آوردم وقبول کردم!
تمام طول مسیر محمد ساکت بود و فقط صدای ضبطش بود که سکوت ما روبهم میزد.
محمد روحیه شادی داشت، خیلی شوخ بود ولی آهنگایی که گوش می کرد اصلاَ مطابق با خلقیاتش نبود.
کلافه شدم ، دیگه داشت اشکم در میومد.
گفتم:
        اه...
        اینا چیه گوش میدی؟
        غم آدم میاد تو دلش...
اولین بار بود که سرش داد می کشیدم ، قیافه متعجب محمد دیدنی بود و هاج و واج منو نگاه می کرد.
گفتم:
        چیه؟
        آدم ندیدی؟
گفت:
        ببخشید ، نمی دونستم خوشت نمياد!!!
ضبطو خاموش کرد و سکوت بین ما حکم فرما شد، حتی جرأت نمی کرد نگاهم کنه تا اینکه بعد از بیست دقیقه گفت:
        حالا از دست من ناراحتی؟
مظلومیت به چهره اش خیلی میومد، دلم میخواست بشینم سیر نگاش کنم.
چشماش پر از شک و تردید بود، نمی دونم چرا ولی خیلی از این نگاهش خوشم اومد.
گفتم:
         آره...
گفت:
        من که معذرت خواهی کردم، ببخشید!!!
گفتم:
        باشه!
با این که موضوع مهمی نبود ولی من خیلی بزرگش کرده بودم طوری رفتار کردم که انگار واقعاَ مقصره!
گفت:
        راستی یه چیزی رو یادم رفت!
گفتم:
        چی؟
گفت:
        چشماتو ببند تا نشونت بدم.
گفتم:
        محمد از این لوس بازیا خوشم نمیاد، اگه می خوای نشونم بدی بده؟
گفت:
        تا چشماتو نبندی نمیشه ، ناراحت میشما!
منم چشمامو بستم.
گفت:
        دستتو باز کن می خوام یه چیزی بذارم داخلش.
وقتی دستمو باز کردم یه جعبه داخل دستم گذاشت و گفت:
        ناقابله ، حالا چشماتو باز کن.
خیلی جالب بود یعنی چی می تونست باشه؟
گفت:
        چرا معطلی؟
        بازش کن...
وقتی جعبه روباز کردم اول یه قاب رودیدم ، عکس خودش بود که زیرش نوشته شده بود
« تقدیم به بهترینم افسانه»
یه جعبه دیگه هم داخلش بود، اول تکونش دادم ولی صدایی ازش شنیده نمی شد.
وقتی جعبه رو باز کردم جا خوردم ، یه سینه ریز نقره بود.
می دونستم خوش سلیقه است ولی نه در این حد ، از خوشحالی نمی دونستم چی بهش بگم.
گفتم:
         ممنون، ولی فکر نکن گولم زدیا!!!
گفت:
        من غلط بکنم عزیزدلمو گول بزنم.
دلم براش سوخت ، با هزار امید وآرزو این کادو روخریده بود و با هزار ذوق وشوق بهم داد ولی من زدم تو برجکش.
تقریباَ نزدیکای خونمون بود که گفتم:
        ممنون، من همین جا پیاده میشم.
گفت:
        می رسونمت در خونه، اینجا خوب نیست!
حرفی نداشتم برسونتم ولی پیش خودم فکرکردم منو نمی شناسه شاید محله یا پدر ومادرمو ببینه و
 بشناسه بخاطر همین پیشنهادشو رد کردم و پیاده شدم.

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

دلواپسی:
هشتم بهمن ماه بود که محمد از یه سفر سه روزه به عمارات صحبت می کرد، قرار حرکتش یازده بهمن
بود، بالاخره یازدهم رسید محمد زنگ زد و خداحافظی کرد و ازم قول گرفت که بعد از سفرش یه قرار
ملاقات بذاریم .

من که همیشه از حضور محمد ناراضی بودم و دوستیمو فقط به خاطر فاطمه ادامه میدادم تو این سه روز
که محمد رفته بود سفر یه جورایی دلتنگش شده بودم ولی اصلاَ نمی خواستم وابستگیمو بهش باور کنم.
روز چهاردهم همش منتظر تماسش بودم ، چشم از گوشیم بر نمی داشتم، غیر ممکن بود از سفر برگرده
و بهم زنگ نزنه.
نزدیکای غروب بود که دیگه داشتم نگرانش میشدم ، بهم قول داده بود که بعد از سفرش باهام تماس بگیره
وآدمی هم نبود که زیر قولش بزنه.
تا ساعت دو نصفه شب همچنان انتظار می کشیدم، سکوت شب فرصتی شد تا یکم به خودم و محمد بیشتر
 فکر کنم، هر چقدر بیشتر فکر می کردم علامت سؤال های بیشتری توی ذهنم به وجود میومد،
بزرگترین سؤال که فکرمو خیلی به خودش مشغول کرده بود این بود که « من که هیچ حسی نسبت به
محمد نداشتم چرا با نبودنش اینقدر بی قرارشم؟»
دم دمای صبح بود که از بی خوابی سرم درد گرفت ، یه مسکن خوردم وخوابیدم.

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

تماس محمد:
صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که چک کردم لیست تماسام بود.
اولین چیزی که نظرمو جلب کرده بود پنج تماس بی پاسخی بود که روی صفحه گوشیم نمایش داده میشد،
به سرعت قفل گوشیمو باز کردم و لیستو نگاه کردم....
                                   شماره محمد بود!!!
بهش پیام دادم:
        سلام ، رسیدن بخیر!
هنوز مدت زیادی از ارسال پیامم نگذشته بود که تماس گرفت ، جواب دادم:
        الو.... سلام!
صدایی نشنیدم ، تکرار کردم:
        الو... محمد؟!
به جز صدای تلویزیون هیچ صدای دیگه ای از اون طرف خط شنیده نمی شد.
دوباره گفتم:
        سلام کردم ، نمی خوای جواب بدی؟
پیش خودم فکر کردم شاید مشکل ازشبکه است و قطع کردم.
دوباره تماس گرفت...
گفتم:
        الو...
دیگه اعصابم داشت خرد میشد ، با صدای بلند گفتم:
        منو مسخره کردی؟
        سه چهار روزه رفتی و خبری ازت نیست، الانم که اومدی زنگ زدی و هیچی نمیگی؟
        اصلا پیش خودت فکر کردی من این چند روز چی کشیدم؟
        جای دل داری دادنته...
حرفام که تموم شد فهمیدم که محمد پشت خط نیست چون با این حرفایی که من زدم اگه محمد بود
هزارباره به حرف اومده بود!
ترجیح دادم سکوت کنم، یعنی کی میتونست باشه؟
درگیر سؤالات ذهنم بودم که صدای یه خانم افکارمو بهم ریخت!!!
گفت:
        دوستش داری؟
هیچی نگفتم.
گفت:
        محمد رو میگم ، بهش علاقه داری؟
مردد بودم ، نمی دونستم چی بگم به همین خاطر قطع کردم!
دوباره تماس گرفت ولی من تماساشو رد می کردم.
تا اینکه یه پیام رسید:
        من مادر محمدم ، جواب بده باهات کار دارم.
وای...
محمد تا حالا راجع به اطلاع مادرش از رابطمون چیزی نگفته بود بخاطر همین مدام ذهنم درگیر این
بود که باید چیکار کنم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم جوابشو بدم...
زنگ زد!
گفتم:
        سلام ، بفرمایید؟
گفت:
        سلام ، من مادر محمدم.
        محمد از وقتی رفته سفردیگه ازش خبری نیست!
        نه زنگ زده ، نه برگشته خونه.
        از صبح تا حالا به همه دوستا و همکاراش زنگ زدم تا اینکه شماره شما روگرفتم.
        محمد بهم نگفته بود با دختری رابطه داره؟؟؟
گفتم:
        نمی دونم کجاست!
با کمی مکث گفت:
        همین؟
گفتم:
       چیز دیگه ای هم باید می گفتم؟
گفت:
        با محمد که خیلی حرف داشتی ؛ اینو فهمیدم که ازش خبرنداری ، از حرفات متوجه شدم ولی
 چیزی که می خوام بدونم اینه که چند وقته با هم رابطه دارید؟
نمی دونستم چی بگم، وقتی خودش به مادرش هیچی نگفته حتماَ نمی خواسته از رابطمون چیزی بفهمه
حالا اگه من جوابشو می دادم که....
تو فکر بودم که گفت:
        نمی خوای جواب سؤالمو بدی؟
        نترس ،به محمد نمی گم!
        اسمت چیه؟
از سین جیمای مادرش نمی تونستم فرار کنم ، جوابی هم نداشتم بدم.
گفتم:
         بهتره وقتی خودش اومد ازش بپرسید ، من نمی تونم جواب بدم!
گفت:
        خودش ازت خواسته به من چیزی نگی؟
گفتم:
        نه ، در این رابطه چیزی نگفته ولی نگفته بود که به شما چیزی بگم.
گفت:
        هرجور راحتی ، کاری نداری؟
گفتم:
        کجاست؟؟؟
گفت:
        نگرانشی؟
گفتم:
        تقریباَ...
گفت:
        نگران نباش ، اگه خبری ازش گرفتم بهت خبر میدم!
بعد از خداحافظی با مادر محمد سؤال های زیادی تو ذهنم ایجاد شد...
داشتم دیونه می شدم ، از یه طرف هم نگرانی محمد اذیتم می کرد.

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

بعد از سه روز بی خبری:
نزدیکای ظهر بود، امروز سومین روزه که از محمد خبری نیست.
هر روز همین موقع میرم امام زاده و برای سلامتیش دعا می کنم ، توی این چند روزه فهمیدم که چقدر
دوستش دارم و چقدر بهش وابسته شدم...
مادرش هر روز زنگ میزد ، حالش خیلی بد بود!
می گفت: از همه جا خبر گرفتند ولی خبری ازش نیست ، حتما اتفاقی براش افتاده که بر نمی گرده خونه.
روز چهارم مادرش زنگ زد و گفت از یه بیمارستان توی کرمانشاه زنگ زدند و گفتند یه بیمار با
مشخصات محمد اونجاست ولی چرا کرمانشاه؟
به هر حال خوشحال بودم، هر چی باشه بهتر از بی خبریه!
مادرش ازم خواست که باهاشون برم ، می خواست محمد رو خوشحال کنه ولی من قبول نکردم.
دوست داشتم برم و بهش سر بزنم ولی نمی تونستم.
قرار بود عصر اصفهان رو به مقصد کرمانشاه ترک کنند...
تنها آرزوم اين بود که محمد رو دوباره ببینم.
شب منتظر تماس مادر محمد بودم و خواب به چشمام نمیومد.
صبح با صدای کارگرای ساختمان بغلی از خواب بیدار شدم، متوجه نشدم دیشب کی خوابم برد.
گوشیمو نگاه کردم ولی خبری از محمد و مادرش نبود ، خودم دست به کار شدم و زنگ زدم به گوشی
محمد که مادرش جواب داد، پرسیدم:
        چه خبر؟
        محمد رو دیدید؟
مادرش هق هق می کرد و نمی تونست صحبت کنه، شوکه شدم!!!
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
گفتم:
        اتفاقی افتاده؟ تو رو خدا جواب بدید....
گوشی رو داد به یه نفر دیگه.
        الو...
        الو...
صدای یه مرد بود، سلام کردم.
گفت:
        سلام ، ملیحه (مادر محمد) راجع به شما با من صحبت کرده.
       محمد حالش خوبه فقط...
        فقط فراموشی گرفته ، نگران نباش چند روز دیگه ترخیصش می کنند!
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
 از یه طرف بخاطر سالم بودنش خوشحال بودم ولی از طرف دیگه بخاطر اینکه فراموشی گرفته بود ناراحت بودم.
فکر اینکه منو یادش نیاد عذابم می داد...
نمی تونستم بشینم تا بعد از چند روز مرخص بشه ، ولی از یه طرف هم نمی تونستم برم کرمانشاه!

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

پایان انتظار:
بالاخره بعد از چند روز چشم انتظاری محمد از بیمارستان ترخیص شد و برگشتند اصفهان ، خیلی
خوشحال بودم از این که حالش خوب شده ولی فکر این که منو یادش نیاد داشت دیونم می کرد.
نمی تونستم به دیدنش برم ، حتی نمی تونستم باهاش صحبت کنم.
خبر بهبودیشو از مادرش می گرفتم، مادر و پدرشو به یادآورده بود ولی تا حالا از من حرفی نزده بود!
مادرش خیلی اصرار داشت که منم برم به دیدنش تا شاید با دیدنم ، منو به یاد بیاره....
                                                                                                                                          ولی...
تقریباَ حدود بیست روز از ترخیصش می گذشت ولی نه بهم زنگ می زد نه پیام می داد.
داشت زندگی عادیشو ادامه می داد البته با کمی تازگی، چون خیلی چیزا رو هنوز به یاد نیاورده بود...
                                                                                                                                                     از جمله من...
بین یه دوراهی گیر کرده بودم ، اگه همین طور پیش می رفت کم کم مجبور می شدم فراموشش کنم ولی
دل کندن ازش برام خیلی سخت بود.

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

تلاش:
هر چی فکر می کردم نمی تونستم محمد رواز یاد ببرم ، هر چقدر برای فراموش کردنش بیشتر تلاش
می کردم و بیشتر دست وپا می زدم بیشتر تو باتلاق عشق گرفتار می شدم.
تصمیم گرفتم به هر طریقی شده یادش بیارم!
                                                                             اما چجوری؟؟؟
چند روزی فکرم مشغول همین مسأله بود که به فکرم رسید هر چند وقت یکبار برم محل کارش تا بلکه با
دیدنم به مرور زمان منو یادش بیاد.
ذهنم درگیر این بود که فردا چی بهش بگم، چجوری سر حرفو باز کنم که خوابم برد
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم وسریع آماده شدم و یه تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم به
شرکتش.
ترجیح دادم بیرون از شرکت منتظرش باشم تا بیاد ، حدوداَ یک ساعت همون جا چشم براهش بودم که
ماشینش جلوی شرکت توقف کرد ، خودش پشت فرمون نبود ، باباش برای اینکه توی کارا راهنماییش کنه
دنبالش میومد تا دوباره راه بیفته...
وقتی پیاده شد همش خدا خدا می کردم که باباش بره تا راحت تر بتونم باهاش صحبت کنم، انگار خدا حرف دلمو شنید.
پشت سرش راه افتادم ، محو راه رفتنش بودم که پشت در آسانسور ایستاد. سرمو آوردم بالا و نگاهم به
نگاهش افتاد، هنوزم نمی شد مستقیم به چشماش نگاه کرد.
سلام کردم.
گفت:
        سلام ، خوب هستید؟
هاج وواج داشتم نگاهش می کردم که در آسانسور باز شد، فکر نمی کردم که اولین دیدارمون توی آسانسور باشه!
اصرار داشت که من اول وارد شم ، منم قبول کردم.
گفت:
        طبقه چند میرید؟
گفتم:
        هر جا شما برید.
گفت:
        آهان، از کارمندای خودمون هستید!
آسانسور در طبقه سوم توقف کرد، وقتی پیاده شدم کنار سالن ایستادم، نمی دونستم کجا باید برم.
محمد رفت داخل ومن تنها موندم ، از این که دوباره دیدمش خیلی خوشحال بودم ولی نمی دونستم چجوری
بهش بگم که کی هستم.
نیم ساعت گذشت ، هنوز همون جا ایستاده بودم که اومد بیرون.
پرسید:
        شما هنوز اینجایید؟
جواب دادم:
        بله، هنوز کارم تموم نشده.
گفت :
        می تونم کمکتون کنم؟
نمی دونستم چی بگم ، حالا که می خواد کمکم کنه حداقل یه چیزی ازش بخوام ، یه کاری که باعث بشه منو به یاد بیاره!!!
گفتم:
        دنبال کار می گردم، شما کاری برای من سراغ ندارید؟
گفت:
         چرا! منشی من می خواد بره سفر ، من دنبال منشی می گشتم ، خدا شما رو فرستاده!
دلم می خواست جیغ بزنم، فکر نمی کردم با این سرعت بتونم بهش نزدیک بشم ، اونم در این حد...
دنبالش رفتم داخل تا فرم استخدامو پر کنم ، خیلی جا خورده بودم و همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که هنوز باورم نمی شد!
روی صندلی منتظرش نشسته بودم تا بیاد که منشی صدام کرد:
          خانم...
         خانم با شمام...
        آقای همتیان منتظرتون هستند ، بفرمایید داخل!
رفتم داخل اتاقش ، گفت:
        من فامیلتونو نپرسیدم؟!
گفتم:
        نصیری هستم!
گفت:
       خوشبختم خانم نصیری...
وقتی گفت خوشبختم یاد روز اولی افتادم که با هم حرف زدیم ، دقیقاَ همین جمله رو به زبون آورد.
فرمو ازش گرفتم و پرش کردم.
فرمو بهش دادم ، گفت:
        خانم نصیری از نظر من شما استخدامید!
        از فردا می تونید بیاید سر کارتون.
تشکر کردم واومدم بیرون ، یه تاکسی گرفتم و سریع رفتم خونه. توی راه همش به این فکر می کردم
که چجوری بهش آشنایی بدم . همه چیز اینقدر سریع گذشته بود که هنوز باورم نمی شد...

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

اولین گام:
حدود یه هفته بود که توی شرکت کار می کردم ولی هنوز حرفی از رابطمون نزدم.
یک فکر بود که همش آزارم می داد ، یعنی محمد منو که هر لحظه وساعت جلوی چشماش بودم رو یادش نمیومد؟
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم وقتی بیکاره برم وچند لحظه ای باهاش صحبت کنم.
محمد خیلی کیک شکلاتی دوست داشت ، منم از این فرصت استفاده کردم و با یه فنجون چایی ویه کیک شکلاتی رفتم داخل اتاقش...
سرشو گذاشته بود روی میز ، با این که در زدم ولی انگار نشنیده بود. صداش کردم:
        آقای همتیان....
نه، حسابی خواب بود ولی من نمی تونستم صبر کنم تا بیدار بشه چون یه ساعت دیگه جلسه داشت وباید
می رفت. رفتم پیشش و گفتم:
        آقای همتیان براتون چایی آوردم.
سرشو از روی میز برداشت وچشماشو باز کرد.
چشماش قرمز شده بود ، انگار دیشب نخوابیده بود. با صدای گرفته گفت:
         ممنون خانم نصیری ، چرا خودتونو تو زحمت انداختید؟
گفتم:
        می دونستم کیک شکلاتی دوست دارید براتون آوردم.
پیش خودم گفتم الان میگه شما از کجا می دونستید ولی انگار نه انگار...
خواستم سر حرفو باز کنم گفتم:
        مثل اینکه دیشب نخوابیدید؟
گفت:
        آره ، دیشب اعصابم خرد شده بود . مادرم پاشو کرده تو یه کفش که برام زن بگیره.
        من هنوز گذشتمو درست وحسابی به یاد نیاوردم خیلی زوده که بخوام ازدواج کنم.
با این حرفش همه دنیا رو سرم خراب شد، با این که اصلاَ به ازدواج با محمد فکر نمی کردم ولی داغون
شدم. از ملیحه خانم انتظار نداشتم ، اون که بی قراری های منو می دید، اون که می دونست چقدر دوستش
دارم ، اون دیگه چرا؟؟؟
هر چقدر برای نزدیک شدن به محمد بیشتر تلاش می کردم ازش دورتر می شدم.
ساکت بودم و داشتم بهش نگاه می کردم که گفت:
        راستی شما از کجا می دونستید که من کیک شکلاتی دوشت دارم؟
من که بغض گلومو گرفته بود گفتم:
        خودتون بهم گفته بودید.
گفت:
        یادم نمیاد!
بغض داشت خفم می کرد چشمام پر از اشک شده بود و دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. گفتم:
         تو چی رو یادت میاد...؟
اشکم سرازیر شد...
محمد بهت زده بهم نگاه می کرد، این نگاهش خیلی برام آشنا بود همون نگاهی که مدت ها دلتنگش بودم ولی
این اشکای مزاحم به چشمام اجازه نگاه کردن نمی داد.
محمد گفت:
        خانم نصیری چی شده؟
        تو رو خدا گریه نکنید ، بگید چی شده؟
دست و پاشو گم کرده بود، نمی دونست چیکار کنه. یه لیوان آب پر کرد و داد دستم وگفت:
        حرف بزن خانم نصیری ، آخه چی شد یه دفه؟
         تو حرفاتون گفتید: تو چی رو یادت میاد!
         منظوتون چی بود ، مگه چیزی رو بايد یادم بیاد؟
کمی آب خوردم و با اين که خیلی سخت بود جلوی اشکامو گرفتم و گفتم:
        خیلی نامردی محمد...
         می دونی چند وقته دوریت شب و روزمو ازم گرفته؟
         آخه تو باید همه رو به یاد بیاری به جز من...
        این بود اون دوستت دارمات ، این بود همون عشقی که مدام ازش حرف می زدی؟
       تو که بی من نمی تونستی ؛ چی شد پس؟؟؟
محمد هاج وواج نگاهم می کرد ، توقع داشتم که یه چیزی بگه ولی دریغ از یک کلمه ؛ گفتم:
        باشه ، ساکت باش!
       من دیگه به سکوتت عادت کردم.
گفت:
        من گیج شدم، به خدا چیزی از حرفاتون سر در نمیارم.
        من شما رو می شناختم؟
گفتم:
        می شناختی؟
        من وتو با هم دوست بودیم تا اینکه تو رفتی امارات و بعد هم اون حادثه که منجر به فراموشیت شد...
گفت:
         من چجوری باید مطمئن بشم، از کجا بفهمم شما راست میگید؟
گفتم :
        من فردا بهت ثابت می کنم.
بلند شدم که برم سرکارم وقتی دم در اتاقش رسیدم گفتم:
        محمد خیلی دلم برات تنگ شده بود.
انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود ، یه نفس عمیق کشیدم و نشستم روی صندلیم و دعا
می کردم که همه چیز برگرده به وضعیت اول.

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

نا امیدی:
وقتی رفتم خونه همش به این فکر می کردم که چجوری بهش ثابت کنم که چشمم به عکس محمد افتاد ،
همون عکسی که روز قرارمون بهم داده بود. خیالم راحت شد چون می دونستم که با دیدن عکس حداقل
میفهمه که یه روزی با هم رابطه داشتیم.
فردا صبح توی شرکت دنبال یه فرصت می گشتم که برم پیشش وعکسو بهش نشون بدم ولی از شانس بد من
اون روز سرش خیلی شلوغ بود، داشتم فکر می کردم که اگه امروز هم نشد فردا میرم پیشش که در
اتاقش باز شد.
آخرين نفری که برای دیدنش اومده بود رو فرستادم داخل و وسایلمو جمع کردم که برم خونه که محمد
 از اتاقش اومد بیرون و بهم نگاه کرد. از نگاهش خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین، چند تا پرونده از
روی میز برداشت و رفت طرف اتاقش دم در که رسید گفت:
        خانم نصیری پنج دقیقه دیگه منتظرتون هستم.
وقتی رفتم داخل اتاقش چیزی نگفتم تا اول خودش سر حرفو بازکنه که گفت:
        منتظرم!
فهمیدم چی می خواد. عکس رو از داخل کیفم در آوردم که گفت:
        قبل از اینکه شما ثابت کنید می خواستم بگم من دیشب در مورد شما با مادرم صحبت کردم مادرم هم
ازدختری حرف می زد که تمام مدت بستری بودنم نگرانم بوده ، شما همون دخترید؟
هیچی نگفتم و عکس روگذاشتم روی میزش ....
وقتی عکس رو دید تعجب کرد و برش داشت تا از نزدیک ببینتش، وقتی اون جمله زیر عکسو خوند
حرکت لبهاشو دیدم. از چهره اش معلوم بود سؤال های زیادی تو سرشه ولی هیچی نمی گفت.
 ترجیح دادم که برم تا تنها باشه وفکر کنه، دم در اتاق که رسیدم گفت:
        مطمئن شدم شما راست میگید ولی...
می دونستم چی می خواد بگه ، گفتم:
        ولی چی؟
        یادت نمیاد؟
گفت:
        آره، یادم نمیاد..... خانم نصیری من...
دیگه تحمل نداشتم ، نذاشتم حرفشو ادامه بده و از اتاقش اومدم بیرون و درو محکم کوبیدم بهم.
تو راه خیلی فکر کردم ، این یه امید بی فایده بود ، یه تلاش بی ثمر. تصمیم گرفتم از فردا دیگه نرم
شرکت!

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

فرصت:
امروز دوشنبه است واولین روزیه که نمی روم شرکت ، از ساعت 8 بیدارم .
خونه ام ولی تمام فکرم شرکته ، پیش محمد...
بین یه دوراهی گیر کردم، یه طرف ختم میشه به دلم یه طرف دیگه به قلبم؛ نمی دونم کدوم مسیر رو
انتخاب کنم، چند ماهه دنبال دلمم ولی به هیچ مقصدی نمی رسم.
ساعت 10 بود ، از بیکاری داشتم آلبوم عکسمو نگاه می كردم که تلفنم زنگ زد.
حوصله هیچ کسی رو نداشتم به همین دلیل بی تفاوت به کارم ادامه دادم تا بالاخره قطع شد.
بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگشو شنیدم ، هر کسی بود دست بردار نبود ؛ دفه سوم که زنگ زد با
عصبانیت بلند شدم و گوشی رو از روی میز برداشتم و گفتم:
        بله؟؟؟
       چی میگی؟؟؟
صدای محمد بود ، گفت:
        سلام ، خانم نصیری چرا اینقدر عصبانی هستین؟
        مشکلی پیش اومده که نیومدین شرکت؟
گفتم:
        من دیگه اونجا کاری ندارم ، بهتره دنبال یه منشی دیگه باشید.
خیلی برام سخت بود که این حرفا رو بهش بزنم ، پرسید چرا؟
گفتم:
        انتظار داری بیام بشینم جلوی کسی که حتی منو یادش نمیاد ، کسی که وقتی عکسی رو که
خودش   بهم هدیه داده میبینه هیچ عکس العملی نشون نمیده. مگه من چه انتظاری ازت دارم؟؟؟
        توقع ندارم بگی افسانه جان دوستت دارم ، یه روی خوش ... یه لبخند!
        آخه چرا اینقدر بی احساس شدی؟
محمد گفت:
        افسانه خواهش می کنم برگرد، تو باید بهم فرصت بدی ، کمکم کن!!!!
باورم نمیشه، این محمده که داره با من صحبت می کنه؟
چند ماهی بود اسممو از زبونش نشنیده بودم ، خوشحال بودم ،چون ازرفتارش مي شدفهميد كه اونم تمايل به ادامه اين دوستي داره .
قبول كردم كه دوباره از فردا برم سركارم .
صبح قبل ازهمه تو شركت حاضر شدم ومشغول مرتب كردن ميزم بودم كه متوجه حضورمحمدشدم !
سابقه نداشت كه اينقدر زود بياد .
اومد كنار ميزم و گفت:
        سلام ، صبح بخير ... خوشحالم كه برگشتي !
گفتم:   
       سلام ، صبح بخير ! چه خبره امروز زود اومدي ؟
گفت:
      عجله دارم ، امروز بابقيه روزا فرق داره ، ساعت 12 برمي گردم ، منتظرم باش .
خدا حافظي كردو رفت ، تنها موضوعي كه ذهنم رو درگير كرده بود حرف محمد بود ، يعني امروز چه
فرقي با بقيه ي روزا داره ؟؟؟
ساعت 11:30 بود كه يك پيام از محمد به دستم رسيد كه نوشته بود:
        خسته نباشي ! من ساعت 12 ميرسم شركت ، اگه موافق باشي بريم بيرون ، نهار باهم باشيم.
         قبوله ؟
جواب دادم :
        باشه ، به شرطي كه محل نهارخوردن رو من انتخاب كنم !
فرستاد:
        چشم ، هر چي شما بگيد !
ميزمومرتب كردم وآماده نشسته بودم تا ساعت12 بشه .پنج دقيقه به 12 از شركت اومدم بيرون .
رأس ساعت 12 روبه روي شركت ايستاده بودم كه ماشين محمد روديدم .
جلو رفتم و سوارشدم .
محمد گفت:
        خُب ، كجا برم ؟
منم آدرس همون سفره خونه اي رو دادم كه دفه ي اول قرار گذاشته بوديم .
توي مسير خيلي صحبت كرديم ، سؤالاي زيادي داشت درمورد گذشته ، من هم به همه ي سؤالاش جواب مي داد .
خيلي اصرار داشت بدونه كجا مي ريم ولي من بهش نمي گفتم ، مي خواستم خودش به ياد بياره !
وقتي رسيديم من همون جاي قبلي نشستم و همون غذايي كه روز اول خورديم رو سفارش دادم ،
محمد خيلي اطرافشو نگاه مي كرد !
گفت:
       چه جاي باصفايي ! فكر كنم قبلاَ اومدم اينجا !
گفتم:
       آفرين ، پيشرفت كردي ! اينجا محل اولين قرارمونه ، همون جايي كه عكستو بهم هديه دادي .
اون روز تا عصر باهم بوديم وتمام مدت مشغول تجديد خاطره ها...
ازاون روز به بعد هرروز آخر وقت كاري مي رفتيم بيرون حداقل يك ساعتم كه ميشد رو باهم بوديم .
وضعيت همين طور ادامه پيدا كرد .تااينكه محمد مثل گذشته شد ،خيلي خوشحال بودم كه محمد كنارمه ومثل سابق دوستم داره ...
روزجمعه كه توخونه تلوزيون تماشا مي كردم تلفنم زنگ خورد. اول فكر كردم محمدِ ، ولي باديدن گوشيم متوجه شدم كه فاطمه است.
مي دونستم چي مي خواد بگه ، دوباره سؤال دربارۀ محمد .
بعد ازسلام واحوال پرسي سراغ محمد روگرفت ، ديگه نمي خواستم درمورد رابطمون چيزي بهش بگم .
اگه قبلاَ هم بهش آمار مي دادم بخاطر يه طرفه بودن رابطمون بود ، ولي الان وضع فرق كرده وديگه
لزومي نمي بينم كه بكارم ادامه بدم .
بخاطر همين مجبور شدم به فاطمه بگم رابطموبامحمد قطع كردم وبهترين بهانه براي فراموشي محمد
بود . اول شاكي شد كه چرا اين كارو كردم ولي تونستم متقاعدش كنم كه ادامۀ اين دوستي بي فايده ست .

جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

عادت:
روزها پشت سرهم سپري مي شد وهرروز عشق من و محمد به هم بيشتر ميشد ،بهش عادت كرده بودم اگه يه روز نمي ديدمش ديوونه مي شدم.
هرروزتوشركت يه وقتي رو به هم اختصاص مي داديم ووقت استراحتمونو باهم مي گذرونديم.
يه روزصبح كه داشتم كارامو انجام مي دادم تصميم گرفتم يه چايي براش ببرم كه استراحت كنه
ودرحديه چايي خوردن باهم باشيم.
چاي روگذاشتم روي ميزش وخودم هم نشستم روي صندلي ، هميشه تشكر مي كرد يا يه حرفي
ميزد ولي اينبار هيچي نگفت وفقط نگاهم مي كرد .
ازپشت ميزش اومد نشست روبه روي من وگفت:
          افسانه يه چيزي ازت مي خوام ، نه نگو!
فكركردم مثل هميشه داره شوخي مي كنه،خنديدمو گفتم:
          هرچي بگي قبوله !!!
گفت:
        شوخي نمي كنم ، امروز مي خوام باهات جدي صحبت كنم !
دفۀ اولش بود كه اينطوري حرف ميزد،
توچشماش نگاه كردمو گفتم:
         موضوع چيه؟!
گفت:
      من دوست دارم ،خودتم خوب مي دوني !
      فقط مي خوام بپرسم منو دوست داري؟
گفتم :
     اگه دوست نداشتم كه دنالت نميومدمو براي به دست آوردنت تلاش نمي كردم
گفت:
    پس حالا كه تو هم منو دوست داري مي خوام يك درخواستي ازت بكنم ولي نمي خوام
    همين الان جواب بدي، خوب فكراتو بكن بعد جواب بده !
    مي خوام...
   مي خواستم بگم من...
   مي خوام خانمم بشي!
    بامن ازدواج مي كني؟
من مات ومبهوت به چشماش نگاه مي كردم ،اصلا انتظارنداشتم همچين حرفي بزنه ،
پيشنهاد ازدواج از طرف محمد تنها چيزي بود كه بهش فكر نمي كردم ، آرزوي هر دختري
بود كه همسر محمد بشه ،منم موافق بودم ولي ...
گفتم:
       نه !
گفت:
       آخه چرا؟
      مگه نگفتي دوسم داري؟
      افسانه توروخدا بامن اين كارونكن ،من بدون تو نمي تونم زندگي كنم ، اگه نباشي...
ساكت شد، سرشوانداخته بود پايين منم بدون هيچ توضيحي فقط نگاش مي كردم
كه متوجه اشكاش شدم كه ازروي گونه اش مي چكه روي ميز، طاقت اشكاشو نداشتم ،
گفتم:
      محمد داري گريه مي كني ؟ آره؟
      منو نگاه كن ببينمت !
وقتي سرشو آورد بالا چشماي خيسش نظرمو جلب كرد، تاحالا اينجوري نديده
بودمش سريع يه ليوان آب پر كردمو دادم دستش.
گفتم:
        جان من گريه نكن ،آخه چي شد يه دفه؟
گفت:
       توقع داري چي كاركنم ؟
      چرا مي گي نه؟
دوست داشتم پيشنهادشو قبول كنم ولي نمي تونستم چون اگه محمد ميومد خواستگاريم
مادرش منومادرمو مي شناخت !
موضوع نسبت فاميلي ما نبود، موضوع اصلي اين بود كه محمد مي فهميدمن بهش دروغ گفتم .
آخه روز اولي كه بهش زنگ زدم گفتم شمارشو ازداخل يك دفترچه پيدا كردم ،
با اين كارم پايه واساس آشناييمون روبادروغ شروع كرده بودم !!!
تواين مدتي كه با هم دوست بوديم مي خواستم بهش بگم ولي از اين مي ترسيدم
كه محمد باشنيدن حقيقت ازم متنفر بشه . براي آروم كردن محمد
گفتم:
       باشه ، بهم فرصت بده تا فكركنم ....
گفت:
         باشه ، فكركن فقط جان من بي رحمانه تصميم نگير .
وقتي از اتاقش اومدم بيرون به اين فكر مي كردم كه اگه ازم جواب بخواد چي بايد بگم ،
سعي مي كردم كمتر دور و اطرافش باشم كه مبادا جواب سؤالشو ازم بخواد ،
حتي سه روز مرخصي گرفتم ، هرچند براي خودم خيلي سخت بود ولي چاره اي نداشتم !
توي اين سه روز خيلي فكر كردم ، نمي دونستم محمد باشنيدن حقيقت چه عكس العملي نشون
ميده ، به خاطر همين ترجيح ميدادم كه تاوقتي نمي دونه بيشتر كنارش باشم ولي از طرفي
مي ترسيدم ازم جواب بخواد . تصميم گرفتم بعد از سه روز مرخصي برم و حقيقت رو بهش بگم
تا خودش تصميم بگيره ، اگه پيشنهاد شو پس گرفت حتماَ تاوان دروغيه كه بهش گفتم .
فردا روز خوبي براي صحبت كردن باهاش بود ، وقتي رسيدم شركت يه يادداشت از محمد روي ميزم
ديدم كه نوشته بود:
          سلام ...
          مي خوام بگم فكراتو بكن ولي فكر منم باش
          تواين مدت 10سال پيرتر شدم ...
          انتظار خيلي سخته !
 رفتم داخل اتاقش ، پشت ميزش نبود ، صداش كردم
گفت:
       من اينجام...
دنبال صداش رفتم كه ديدمش ، نشسته بود روي زمين وتكيه داده بود به ديوار.
گفتم:
      چرا اينجا نشستي ؟
گفت :
      افسانه ... من ازت خواستگاري كردم ، بهت گفتم براي هميشه با من باش ولي تو سه روزه
      كه رفتي خبري هم ازت نيست .
      آخه اين دوست داشتنه؟
      انصافت كجا رفته ؟
كار خوبي نكرده بودم ، خودم خوب مي دونستم كه كارم اشتباه بوده به خاطر همين سرمو انداختم
پايين وهيچي نگفتم ...
ناراحتي محمد عذابم مي داد ، راست مي گفت اين سه روز حتي جواب تلفناشو هم نمي دادم اگه خودم
جاي محمد بودم هرگز نمي بخشيدمش ...
وقتي قيافه ي مظلوم محمد روديدم بغض گلومو گرفت وناخداگاه اشكم دراومد
سريع ازاتاق رفتم بيرون بعداز نيم ساعت كه حالم بهتر شد بهش زنگ زدم و
گفتم:
       امروز مي خوام جوابتو بدم ولي اينجا نه ...
       اگه موافق باشي عصر بريم كافي شاپ تا بهت جواب بدم .
 
 

مهمون ناخوانده: 

عصربا محمد رفتيم كافي شاپي كه هميشه تعريفشو مي كرد ،دوتا بستني سفارش داديم .

ساكت نشسته بود، فقط لبخند ميزد و به چشمام خيره شده بود ، كاش حداقل نگام نمي كرد چون

مي خواستم به يه دروغ اعتراف كنم واين نگاهش كارمو سخت تر مي كرد.

گفتم :

       امروز مي خوام يه اعتراف بكنم ولي قبلش بايد قول بدي كه منو ببخشي!

گفت:

      اعتراف؟

      اعراف به چي ؟

 

گفتم:

        من يه دروغي بهت گفتم ، خيلي وقت پيش ، جواب منفي به خواستگاريت هم بخاطر اون دروغه...

داشتم حرف مي زدم كه يه چيزي حواسمو پرت كرد ، يه دختري داشت از پشت سر به محمد نزديك

مي شد...

اول فكركردم حتماَ يه چيزي مي خواد ، دقيقاَ پشت سرش ايستاد كه ديدم دستاشو آورد بالا وچشماي

محمد وگرفت . محمد هاج و واج

پرسيد:

         افسانه كيه ؟

گفتم:

      نمي دونم ، خودت ازش بپرس .

محمد دستاشو بالا برد ودستاي اون دختر رو لمس كرد و

گفت:

       آهان شناختم !

       مهشيد تويي ؟!

بااين حرفش انگار يه سطل آب سرد خالي كردند روي سرم ، قلبم به سختي ميزد...مهشيد؟

يعني كي مي تونست باشه ؟! مي خواستم بپرسم اين كيه؟ ولي نمي تونستم صحبت كنم !

محمد بهش تعارف كردكه پيش ما بشينه وبه من

گفت:

      افسانه اين مهشيده .

     دوست سابقم  ، خيلي باهم مچ بوديم تااينكه يه روز زد به سرشو رفت !

يادش بخير چه روزگاري داشتيم...

هاج و واج داشتم بهش نگاه مي كردم ، دستام مي لرزيد ولي محمد انگار نه انگار...

محمد و مهشيد داشتند مي گفتند و مي خنديدند وصداي خندشون تمام كافي شاپ رو برداشته

بود . اينقدر حواسش رفته بود به اون دختره ي ايكبيري كه معلوم نبود از كجا پيداش

شده ، ديگه منو نمي ديد .

انگار نه انگار كه قرار بود در مورد آينده مون صحبت كنيم ...

نگاه هاي محمد به اون دختره داشت آتيشم مي زد ، دو سه دقيقه اي صبر كردم تا شايد

بره ، ولي نه ! انگار تجديد خاطره ها با اون دختره خيلي براش جالب تر از حرف زدن با من بود.

ديگه نمي تونستم اين وضعو تحمل كنم ، بلند شدمو از كافي شاپ زدم بيرون .

توقع داشتم وقتي دارم ميرم صدام كنه ومانع رفتنم بشه ولي دريغ از يك كلمه...

اينقدر گرم صحبت با مهشيد شده بود كه يادش رفته بود افسانه اي هم هست.

يك تاكسي گرفتم وسريع خودمو رسوندم خونه !

بعداز يك ساعت محمد زنگ زد اول مي خواستم جوابشو ندم ولي دوست داشتم توضيحاشو بشنوم ،

مي خواستم بپرسم چرا اين كارو با من كرد!

گفتم:

        بله !

گفت:

        سلام ، پس كجا رفتي ؟

گفتم:

      توقع داشتي بشينم وهروكارتورو با اون دختره ببينم !

گفت:

       افسانه  خيلي حساس شدي ، مگه چيه ؟ مشكلي داره ؟

گفتم:

         مشكلي نداره ،پس اگه منو با يه پسر ديگه ديدي حق نداري ناراحت بشي !

 

گفت:

        من با تو فرق مي كنم !

خيلي مغرور شده بود ، اصلاَ اين منطقشو قبول نداشتم .

گفتم:

      چه فرقي ؟

       مگه تو خونت از من رنگين تره ؟

گفت :

      آره...

      توراست مي گي من اشتباه كردم ،غلط كردم ، ببخشيد!!!

اگه خيلي ساده ازش مي گذشتمو مي بخشيدمش بد عادت مي شد ، به خاطر همين

گفتم:

        هرگز نمي بخشمت ، اين نامرديت هميشه يادم مي مونه !

گفت:

        باشه ، باشه فعلاَ عصباني هستي !

        فردا راجع بهش حرف ميزنيم ؛ خداحافظ .


جمعه 16 دی 1390برچسب:,

|
 

 

شوك:
فردا داخل شركت وقتي محمد اومد انتظار داشتم بياد پيشمو ازم معذرت خواهي كنه
ولي هيچ عكس العملي نشون نداد . حتي ديگه جواب خواستگاري شو ازم نمي خواست ،
اگه يه روز نمي رفتم تو اتاقشو بهش سر نمي زدم ميومد بيرون وخودش صدام مي زد
ولي سه روز بود كه خبري ازش نبود .
سعي مي كرد طبيعي رفتار كنه ولي من از كاراش مي فهميدم كه حواسش جاي ديگه ست .
اوضاع همين طوري ادامه پيدا كرد. بعداز دوهفته محمد كاملاَ از اين رو به اون رو شد .
مطمئن شدم كه ديگه دلش پيش من نيست ؛
تلفنش مدام اشغال بود ، وقتي با تلفن حرف مي زدصداي خنده هاش شركتو پر مي كرد ، هر روز
ظهر تيپ مي زد و براي نهار مي رفت بيرون !
هر چقدر سعي مي كردم نمي تونستم باور كنم بخاطر همين يك روز كه داشت مي رفت بيرون
يه تاكسي گرفتمو تعقيبش كردم ، رفت داخل يه رستوران .
وقتي از پشت شيشه داخل رو نگاه كردم شوكه شدم ،قلبم داشت از حركت مي ايستاد .
مهشيد بود ، فكر نمي كردم كه ديگه طرف مهشيد بره ولي اشتباه مي كردم .
طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم ، آخه چرا من ؟
من كه هيچ وقت به كسي دل نمي بستم چرا حالا كه دل بستم طرفم بايد نامرد باشه
وبهم نارو بزنه...
زانوهام سست شد وهمون جا نشستم ، دلم مي خواست زار بزنم ، سرم داشت مي تركيد .
مي خواستم برم و هر چي از دهنم در مياد بارش كنم ، دلم مي خواست جلوي همه سكۀ يه پولش كنم .
مي خواستم داد بزنم تا همه بفهمند چه آدم نامرد و بي معرفت و خائنيه ...
بضغ گلومو گرفته بود اشك به چشمام امان نمي داد سريع يه تاكسي گرفتم و رفتم خونه .

دو شنبه 12 دی 1390برچسب:,

|
 

 

موندن محاله
ديگه موندن فايده اي نداشت ، نمي تونستم بمونم وشاهد اين بي توجهي هاش باشم به همين
علت تصميم گرفتم كه تركش كنم ولي به راحتي نمي شد از كنار همچين آدم پستي گذشت .
اول مي خواستم برم شركت وتلافي كاراشو سرش در بيارم ولي بعد پشيمون شدم
وسپردمش به خدا...
حدود يك ماه بود كه هر شبوهر روز مو با فكر محمد سپري مي كردم ، هرچي سعي مي كردم
فراموشش كنم نمي شد.
تمام غصه ها مو جمع مي كردمو توي دلم نگه مي داشتم . شبها ي اول با يادش گريه مي كردم ،
نه بخاطر اينكه بي وفا بود ، خيلي ساده منو به يكي ديگه فروخت .
اگه مي خواستم همين طور ادامه ديوونه مي شدم ، به همين دليل تصميم گرفتم فراموشش
كنم ! اولين قدم اين بود كه چيزايي كه محمد روبه يادم مياورد رو از خودم دور كنم ،
خيلي طول كشيد ولي تونستم تقريباَ فراموشش كنم ، حتي خط و گوشيمو عوض كنم.
همه چيز به حالت عادي برگشته بود ، هفته اي يك بار با دوستام مي رفتيم بيرون براي
گردش وتفريح ؛ نزديك غروب خسته برگشتم خونه ، مادرم صدام كرد وبهم گفت كه
يكي از همكارات از شركت زنگ زده وباهات كار داشته . وقتي اسم اون طرفو
پرسيدم ، خشكم زد :
       آقاي همتيان !!!
اصلاَ دلم نمي خواست باهاش حرف بزنم يا ازش چيزي بشنوم .
از مادرم خواستم اگه دوباره زنگ زد يه طوري ردش كنه !
اينو به مادرم گفتمو رفتم توي فكر ، يعني چي كارم داشته ؟
توفكر بودم كه صداي تلفن به گوشم رسيد ، رفتم پاي تلفن ، درسته شمارۀ شركته .
مادرمو صدا كردم ولي نبود انگار آب شده بود و رفته بود زير زمين !
داشتم دنبال مادرم ميگشتم كه صداي آيفنو شنيدم ، پيش خودم فكر كردم حتماَ مادرمه !
بدون اينكه بپرسم كيه درو باز كردم !
رفتم دم درو گفتم:
          مامان بيا جواب بده از شركته !
واي ، عفت خانم .
يكي از اون همسايه هايي كه دنبال يه فرصت براي سرك كشيدن توخونۀ مردمه ...
حالا كي اينو رد كنه !
خودش درو باز كرد و آمد داخل ، من كه نمي دونستم چيكار كنم همين طور نگاش مي كردم...
گفت:
      حالا سلام ازت نمي خوام ، حداقل تعارفم كن بشينم !
من چيزي بهش نگفتم ولي خودش اومد نشست روي مبل . تلفن همچنان زنگ مي خورد .
عفت خانم زل زده بود به منو
گفت:
      چيه ؟ حالت خوب نيست ؟
به خودم اومدمو گفتم:
      نه خوبم ، خوش آمديد .
دعا مي كردم كه هر چه زود تر مادرم بياد ، عفت خانم هم كه انگار اومده بود گردش كل خونه رو زير پا
گذاشت منم داخل آشپزخونه داشتم چايي مي ريختم .
عفت خانم مشغول تماشاي عكساي روي ديوار سالن بود كه دوباره تلفن زنگ زد .
بدون هيچ عكس العملي داشتم به كارم ادامه مي دادم ، چايي روگرفتم جلوش وبهش تعارف كردم
وقتي چايي رو برداشت گفت:
        نمي خواي جواب تلفنو بدي ؟
اين تنها سؤالي بود كه نمي تونستم جواب بدم ، اگه جواب نمي دادم خيلي ضايع بود ،
چون دنبال يه فرصت مي گشت كه ازم سوتي بگيره و بره واسه بقيۀ محل تعريف كنه .
گفتم:
      چرا ! الان جواب مي دم شما بفرماييد!
      واي خداي من ، چي بگم !!!
جواب دادم:
       سلام ، بفرماييد ...
صداي محمد بود گه گفت:
      سلام !
      افسانه خودتي ؟
تنها جواب براي اين سؤال فقط سكوت بود !
گفت:
      افسانه مي دونم خودتي ، توروخدا جواب بده !
     مي دونم ازم ناراحتي ولي ....
نمي خواستم حتي يه كلمۀ ديگه ازش بشنوم فقط دلم مي خواست تا مي تونم بدو بي راه بارش كنم ،
زدم تو حرفشو گفتم :
        نه ! اشتباه گرفتيد .            خداحافظ.
گوشي رو گذاشتم ولي مطمئن بودم دوباره تماس مي گيره ، طوري كه عفت خانم متوجه نشه پريز تلفن رو كشيدم وبا خيال راحت نشستم وچايي خوردم .
حدود يك ربعي صحبت هاي عفت خانم رو تحمل كردم تابالاخره مادرم آمد ومنم رفتم تو اتاقم .
يك كتاب گرفتم دستمو به ظاهر مشغول مطالعه شدم ولي تمام فكرم پيش اون تماسي بود كه
محمد گرفت . معلوم نيست چه اتفاقي افتاده بود كه دوباره آقا فيلشون ياد هندوستان كرده بود
وبه من زنگ زده ، ولي مطمئن بودم كه هر اتفاقي هم بيفته باعث نمي شه كه محمد رو ببخشم
واز كاري كه باهام كرده چشم پوشي كنم .
همۀ تلاشام براي فراموشي محمد داشت بر باد مي رفت .
ازدرد خستگي خوابم برد. فردا صبح حدود ساعت هاي 8 بيدار شدم ، صبحونه خوردم ،باعجله
آماده شدم ،ديرم شده بود ، مي خواستم براي خريد بايكي از دوستام برم بيرون .
كليدمو برداشتم واومدم داخل حياط ، درو باز كردم ورفتم داخل كوچه كه چشمم افتاد به ماشين محمد
هنوز درو نبسته بودم ، سريع برگشتم داخل حياط ، هول شده بود ،دستو پام شروع كرده بود به لرزيدن...
ديدن محمد بزرگ ترين شوكي بود كه مي تونست بهم وارد بشه ، يادم نميومد كه آدرس خونه رو بهش داده باشم . بخاطر همين اصلاَ انتظار ديدنشو نداشتم .
ساكت ايستاده بودم پشت در ومنتظر يك عمل از طرف اون بودم كه صداي بهم خوردن در ماشين
روشنيدم . مادرم صبح زود براي كاري رفته بود بيرون به همين علت خيالم راحت بود كه هر چقدر
هم زنگ بزنه كسي نيست كه درو روش باز كنه .
صداي قدم هاش لحظه به لحظه نزديك تر مي شد كه رسيد پشت در وايستاد .
بعداز چند لحظه دكمۀ آيفن رو فشار داد...
تپش قلبمو توي قفسۀ سينه ام احساس مي كردم وسعي مي كردم آرام تر تنفس بكشم كه مبادا صدايي
نظرشو جلب كنه.
بعد از چند ثانيه دوباره زنگ زد ، مي دونستم كه اگه يه بار ديگه امتحان كنه وجوابي نگيره
خودش ميره . منتظر اين بودم كه دوباره شانسشو امتحان كنه كه دوباره صداي زنگو شنيدم ،
گوشمو تيز كرده بودم كه اگه رفت صداي پاشو بشنوم ،ولي قدم از قدم بر نمي داشت.
دليل ايستادنش پشت در رو متوجه نمي شدم . حدود يك دقيقه اي پشت در ايستاده بود ، خدا خدا
مي كردم كه با همسايه ها صحبت نكنه ، و گرنه ديگه آبرو برام نمي مونه .
داشتم به اين فكر مي كردم كه نكنه چيزي نظرشو جلب كرده كه صداي پاشو شنيدم
قدم سوم وچهارم بود كه ويبرۀ گوشيمو از داخل كيفم متوجه شدم !
دست وپامو گم كرده بودم آخه بعد از 5 ثانيه صداي زنگش هم بلند مي شه .
به سرعت در كيفمو باز كردم وگوشيمو از كيفم درآوردم كه تماسو رد كنم ولي اينقدر هول شده بودم
كه پيداش نمي كردم ، 5 ثانيه تموم شد وصداي زنگش بلند شد . دستو پام ميلرزيد .
بالاخره پيداش كردم وسريع قطعش كردم . دوباره سكوت حكم فرما شد ولي نه صداي قدم هاي محمد
رو مي شنيدم نه صداي ماشينشو ، تنها آرزوم تو اون لحظه اين بود كه محمد صداي زنگ گوشيمو
نشنيده باشه . پاهام سست شده بود ، نشستم پشت درو يه نفس عميق كشيدم .
هنوز نفس تو ريه هامو خالي نكرده بودم كه صداي محمد رو شنيدم :
         افسانه !
        مي دونم پشت دري ؛ جان محمد جواب بده؟
        غلط كردم ، اشتباه كردم !   
        قدرتو ندونستم!
        حداقل بيا بزن تو گوشم ، فحشم بده ، ولي باش !
         افسانه اگه بري داغون مي شم .
         تو كه اينقدر دل سنگ نبودي ! ببخش منو !
        تورو خدا با من اين كارو نكن ، افسانه من بي تو نمي تونم !
حرفاي قشنگي مي زد ، ولي فقط براي شنيدن خوب بود !
ساكت بودم وفقط به سادگيم فكر مي كردم ؛ به اين كه چقدر زود باور بودم كه بهش ايمان
آوردم. ديگه هيچي نمي گفت ، فقط صداي گريه ها شو از پشت در مي شنيدم .
فكر اينكه چند وقت دلمو بهش داده بودم واون بي تفاوت از كنارم رد شد داشت عذابم مي داد.
بغض گلومو گرفته بود اشك به چشمام امان نمي داد .
گفت:
         افسانه اگه بگي برو مي رم .
        حتماَ لياقت تورو نداشتم كه نصيبم نشدي !
        فقط جان محمد گريه نكن ، يه كلمه بگو برو !
ساكت بودم ، حاضر نبودم جوابشو بدم
گفت:
        سكوت علامت رضاست .
        هر چي تو بگي عزيزم !
                                               خداحافظ !
وقتي رفت درو باز كردمو دست گل رز قرمزي كه روي زمين بود رو برداشتم .
بين گلا يه كاغذ بود؛ وقتي بازش كردم نوشته بود :
           اين آخرين خواهشمه مواظب خودت باش
                                                                        اوني كه جامو مي گيره جووني تو بذار پاش
          اسم منو جلوش نيار بهانه اي نگيره
                                                                      بهش بگو دوست دارم بذار برات بميره
                                    عكس منو پاره بكن يه وقت اونو نبينه
اين محمد اون كسي نبود كه من بخاطر به دست آوردنش تلاش كردم ، محمد من خيلي
وقت بود كه مرده بود ومن هر روز بيادش فاتحه مي خوندم...  
         
 
 
 
 
 

عشق

دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقـــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

 

 


دو شنبه 12 دی 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ داستان عشقی خوش آومدین. حتما بخونید که پشیمون نمیشید. خوشحال میشم نضراتون رو بخونم!

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

افسانه

 

دی 1390

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان عشقی و آدرس dastan1116.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





سرطان عشق
تک ستاره ی من
کاش.........
عشق ابدی
i love you shahrzad
داستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->