موندن محاله…
ديگه موندن فايده اي نداشت ، نمي تونستم بمونم وشاهد اين بي توجهي هاش باشم به همين
علت تصميم گرفتم كه تركش كنم ولي به راحتي نمي شد از كنار همچين آدم پستي گذشت .
اول مي خواستم برم شركت وتلافي كاراشو سرش در بيارم ولي بعد پشيمون شدم
وسپردمش به خدا...
حدود يك ماه بود كه هر شبوهر روز مو با فكر محمد سپري مي كردم ، هرچي سعي مي كردم
فراموشش كنم نمي شد.
تمام غصه ها مو جمع مي كردمو توي دلم نگه مي داشتم . شبها ي اول با يادش گريه مي كردم ،
نه بخاطر اينكه بي وفا بود ، خيلي ساده منو به يكي ديگه فروخت .
اگه مي خواستم همين طور ادامه ديوونه مي شدم ، به همين دليل تصميم گرفتم فراموشش
كنم ! اولين قدم اين بود كه چيزايي كه محمد روبه يادم مياورد رو از خودم دور كنم ،
خيلي طول كشيد ولي تونستم تقريباَ فراموشش كنم ، حتي خط و گوشيمو عوض كنم.
همه چيز به حالت عادي برگشته بود ، هفته اي يك بار با دوستام مي رفتيم بيرون براي
گردش وتفريح ؛ نزديك غروب خسته برگشتم خونه ، مادرم صدام كرد وبهم گفت كه
يكي از همكارات از شركت زنگ زده وباهات كار داشته . وقتي اسم اون طرفو
پرسيدم ، خشكم زد :
آقاي همتيان !!!
اصلاَ دلم نمي خواست باهاش حرف بزنم يا ازش چيزي بشنوم .
از مادرم خواستم اگه دوباره زنگ زد يه طوري ردش كنه !
اينو به مادرم گفتمو رفتم توي فكر ، يعني چي كارم داشته ؟
توفكر بودم كه صداي تلفن به گوشم رسيد ، رفتم پاي تلفن ، درسته شمارۀ شركته .
مادرمو صدا كردم ولي نبود انگار آب شده بود و رفته بود زير زمين !
داشتم دنبال مادرم ميگشتم كه صداي آيفنو شنيدم ، پيش خودم فكر كردم حتماَ مادرمه !
بدون اينكه بپرسم كيه درو باز كردم !
رفتم دم درو گفتم:
مامان بيا جواب بده از شركته !
واي ، عفت خانم .
يكي از اون همسايه هايي كه دنبال يه فرصت براي سرك كشيدن توخونۀ مردمه ...
حالا كي اينو رد كنه !
خودش درو باز كرد و آمد داخل ، من كه نمي دونستم چيكار كنم همين طور نگاش مي كردم...
گفت:
حالا سلام ازت نمي خوام ، حداقل تعارفم كن بشينم !
من چيزي بهش نگفتم ولي خودش اومد نشست روي مبل . تلفن همچنان زنگ مي خورد .
عفت خانم زل زده بود به منو
گفت:
چيه ؟ حالت خوب نيست ؟
به خودم اومدمو گفتم:
نه خوبم ، خوش آمديد .
دعا مي كردم كه هر چه زود تر مادرم بياد ، عفت خانم هم كه انگار اومده بود گردش كل خونه رو زير پا
گذاشت منم داخل آشپزخونه داشتم چايي مي ريختم .
عفت خانم مشغول تماشاي عكساي روي ديوار سالن بود كه دوباره تلفن زنگ زد .
بدون هيچ عكس العملي داشتم به كارم ادامه مي دادم ، چايي روگرفتم جلوش وبهش تعارف كردم
وقتي چايي رو برداشت گفت:
نمي خواي جواب تلفنو بدي ؟
اين تنها سؤالي بود كه نمي تونستم جواب بدم ، اگه جواب نمي دادم خيلي ضايع بود ،
چون دنبال يه فرصت مي گشت كه ازم سوتي بگيره و بره واسه بقيۀ محل تعريف كنه .
گفتم:
چرا ! الان جواب مي دم شما بفرماييد!
واي خداي من ، چي بگم !!!
جواب دادم:
سلام ، بفرماييد ...
صداي محمد بود گه گفت:
سلام !
افسانه خودتي ؟
تنها جواب براي اين سؤال فقط سكوت بود !
گفت:
افسانه مي دونم خودتي ، توروخدا جواب بده !
مي دونم ازم ناراحتي ولي ....
نمي خواستم حتي يه كلمۀ ديگه ازش بشنوم فقط دلم مي خواست تا مي تونم بدو بي راه بارش كنم ،
زدم تو حرفشو گفتم :
نه ! اشتباه گرفتيد . خداحافظ.
گوشي رو گذاشتم ولي مطمئن بودم دوباره تماس مي گيره ، طوري كه عفت خانم متوجه نشه پريز تلفن رو كشيدم وبا خيال راحت نشستم وچايي خوردم .
حدود يك ربعي صحبت هاي عفت خانم رو تحمل كردم تابالاخره مادرم آمد ومنم رفتم تو اتاقم .
يك كتاب گرفتم دستمو به ظاهر مشغول مطالعه شدم ولي تمام فكرم پيش اون تماسي بود كه
محمد گرفت . معلوم نيست چه اتفاقي افتاده بود كه دوباره آقا فيلشون ياد هندوستان كرده بود
وبه من زنگ زده ، ولي مطمئن بودم كه هر اتفاقي هم بيفته باعث نمي شه كه محمد رو ببخشم
واز كاري كه باهام كرده چشم پوشي كنم .
همۀ تلاشام براي فراموشي محمد داشت بر باد مي رفت .
ازدرد خستگي خوابم برد. فردا صبح حدود ساعت هاي 8 بيدار شدم ، صبحونه خوردم ،باعجله
آماده شدم ،ديرم شده بود ، مي خواستم براي خريد بايكي از دوستام برم بيرون .
كليدمو برداشتم واومدم داخل حياط ، درو باز كردم ورفتم داخل كوچه كه چشمم افتاد به ماشين محمد
هنوز درو نبسته بودم ، سريع برگشتم داخل حياط ، هول شده بود ،دستو پام شروع كرده بود به لرزيدن...
ديدن محمد بزرگ ترين شوكي بود كه مي تونست بهم وارد بشه ، يادم نميومد كه آدرس خونه رو بهش داده باشم . بخاطر همين اصلاَ انتظار ديدنشو نداشتم .
ساكت ايستاده بودم پشت در ومنتظر يك عمل از طرف اون بودم كه صداي بهم خوردن در ماشين
روشنيدم . مادرم صبح زود براي كاري رفته بود بيرون به همين علت خيالم راحت بود كه هر چقدر
هم زنگ بزنه كسي نيست كه درو روش باز كنه .
صداي قدم هاش لحظه به لحظه نزديك تر مي شد كه رسيد پشت در وايستاد .
بعداز چند لحظه دكمۀ آيفن رو فشار داد...
تپش قلبمو توي قفسۀ سينه ام احساس مي كردم وسعي مي كردم آرام تر تنفس بكشم كه مبادا صدايي
نظرشو جلب كنه.
بعد از چند ثانيه دوباره زنگ زد ، مي دونستم كه اگه يه بار ديگه امتحان كنه وجوابي نگيره
خودش ميره . منتظر اين بودم كه دوباره شانسشو امتحان كنه كه دوباره صداي زنگو شنيدم ،
گوشمو تيز كرده بودم كه اگه رفت صداي پاشو بشنوم ،ولي قدم از قدم بر نمي داشت.
دليل ايستادنش پشت در رو متوجه نمي شدم . حدود يك دقيقه اي پشت در ايستاده بود ، خدا خدا
مي كردم كه با همسايه ها صحبت نكنه ، و گرنه ديگه آبرو برام نمي مونه .
داشتم به اين فكر مي كردم كه نكنه چيزي نظرشو جلب كرده كه صداي پاشو شنيدم
قدم سوم وچهارم بود كه ويبرۀ گوشيمو از داخل كيفم متوجه شدم !
دست وپامو گم كرده بودم آخه بعد از 5 ثانيه صداي زنگش هم بلند مي شه .
به سرعت در كيفمو باز كردم وگوشيمو از كيفم درآوردم كه تماسو رد كنم ولي اينقدر هول شده بودم
كه پيداش نمي كردم ، 5 ثانيه تموم شد وصداي زنگش بلند شد . دستو پام ميلرزيد .
بالاخره پيداش كردم وسريع قطعش كردم . دوباره سكوت حكم فرما شد ولي نه صداي قدم هاي محمد
رو مي شنيدم نه صداي ماشينشو ، تنها آرزوم تو اون لحظه اين بود كه محمد صداي زنگ گوشيمو
نشنيده باشه . پاهام سست شده بود ، نشستم پشت درو يه نفس عميق كشيدم .
هنوز نفس تو ريه هامو خالي نكرده بودم كه صداي محمد رو شنيدم :
افسانه !
مي دونم پشت دري ؛ جان محمد جواب بده؟
غلط كردم ، اشتباه كردم !
قدرتو ندونستم!
حداقل بيا بزن تو گوشم ، فحشم بده ، ولي باش !
افسانه اگه بري داغون مي شم .
تو كه اينقدر دل سنگ نبودي ! ببخش منو !
تورو خدا با من اين كارو نكن ، افسانه من بي تو نمي تونم !
حرفاي قشنگي مي زد ، ولي فقط براي شنيدن خوب بود !
ساكت بودم وفقط به سادگيم فكر مي كردم ؛ به اين كه چقدر زود باور بودم كه بهش ايمان
آوردم. ديگه هيچي نمي گفت ، فقط صداي گريه ها شو از پشت در مي شنيدم .
فكر اينكه چند وقت دلمو بهش داده بودم واون بي تفاوت از كنارم رد شد داشت عذابم مي داد.
بغض گلومو گرفته بود اشك به چشمام امان نمي داد .
گفت:
افسانه اگه بگي برو مي رم .
حتماَ لياقت تورو نداشتم كه نصيبم نشدي !
فقط جان محمد گريه نكن ، يه كلمه بگو برو !
ساكت بودم ، حاضر نبودم جوابشو بدم
گفت:
سكوت علامت رضاست .
هر چي تو بگي عزيزم !
خداحافظ !
وقتي رفت درو باز كردمو دست گل رز قرمزي كه روي زمين بود رو برداشتم .
بين گلا يه كاغذ بود؛ وقتي بازش كردم نوشته بود :
اين آخرين خواهشمه مواظب خودت باش
اوني كه جامو مي گيره جووني تو بذار پاش
اسم منو جلوش نيار بهانه اي نگيره
بهش بگو دوست دارم بذار برات بميره
عكس منو پاره بكن يه وقت اونو نبينه
اين محمد اون كسي نبود كه من بخاطر به دست آوردنش تلاش كردم ، محمد من خيلي
وقت بود كه مرده بود ومن هر روز بيادش فاتحه مي خوندم...
عشق
دفتر عشـــق که بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون که عاشقـــت بود
بشنواین التماسرو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ